ماندن و رفتن

ساخت وبلاگ
زمانی دوستی می‌شناختم که عاشقانه‌ترین اشعارش را در ناامیدانه‌ترین روزها و طنازانه‌ترین و کمیک‌ترین داستان‌هایش را در دردناکتری و غمگین‌ترین لحظات زندگی نوشته بود و همیشه تاکید می‌کرد که در لحظه‌های عاشقانه واقعی که گل در بر و می در کف و معشوقه به کام است، چرا باید وقت را پای نوشتن هدر داد، کارهای جذابتری برای انجام هست... یا اساسا در لحظه‌های شاد زندگی که آدمی درگیر بگو و بخند با دیگران است، مهلتی برای نوشتن نیست...حالا اینکه ما در هر حالتی؛ چه خوشی، چه غم، چه موفقیت یا ناامیدی، درگیر چسناله‌های هفتاد من کاغذ هستیم، حکایت دیگریست... ماندن و رفتن ...ادامه مطلب
ما را در سایت ماندن و رفتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goyesho بازدید : 10 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت: 19:21

شبیه آدمی که حافظه‌اش را از دست داده، یک جایی در یک زمان نامشخص تو را گم کرده‌ام؛ جایی بین دو سه فصل گمشده از یک کتاب که ماجراهایش تقطیع و به سانسوری دردناک بدل شده است، در زمانی از سالی که یکی از فصلهایش حذف شده و به یکباره از تابستانی سوزان، به زمستانی سرد و سوزناک پرتاب شده است...هیچ در خاطرم نیست که در کدام فصل این کتاب و در کدام فصل از کدامین سال، چرا و چگونه گم شده‌ای؟به کلمه گمشده‌ای از یک جمله ناقص می‌مانی که هیچ کدام از گزینه‌های موجود برای تکمیلش به کار نمی‌آید‌. نوشته شده در یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ساعت 12:41 توسط | ماندن و رفتن ...ادامه مطلب
ما را در سایت ماندن و رفتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goyesho بازدید : 10 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت: 19:21

امروز که در کمال بی حالی و بی حوصلگی، روی تخت لش کرده بودم و هیچ توان بلند شدن در خودم نمی‌دیدم، به این فکر کردم که اگر قرار باشد فرصتی یک روزه برای برگشتن به گذشته داشته باشم، انتخابم کدام روز از زندگی می‌شود؟ اولش فکر کردم شاید یکی از روزهای پاییز ۸۷ انتخاب بدی نباشد، از همان‌ها که صبح زود بیدار میشدم و به دانشکده می‌رفتم و تا شب سالن مطالعه بودم و بعدش یکی دو ساعتی با بچه بگو و بخند و شام و دوباره پشت میز تا ساعت ۳ نیمه شب... همان روزها که هنوز پر از امید بودم، پر از احتمال وقوع دنیایی بهتر... اما نه، دلم هیچ روزهای امیدواری و تلاش را نمی‌خواهد که شکست‌ها و ناامیدهای بعدش دهانم و دندانم را سرویس کند و تا ابد همانطور کج و کوله و مچاله از صورتم آویزان باشد. اگر قرار به انتخاب باشد به یک روز دوشنبه یا سه شنبه تابستانی حوالی سال ۷۶ تا ۷۹ بر می‌گردم. دقیق نمیدانم چه روزی یا چه شبی، از همانها که همه خانه بودیم و صبح‌ها را تا ساعت ۹ می‌خوابیدیم، دور هم ناهار می‌خوردیم، پای تلویزیون دراز به دراز می افتادیم و فیلم می دیدیم. ساعت ۳ بابا با خنده و لبخند و یک دسته روزنامه و کتاب جدید بر می‌گشت... و شبهای خنک تابستان، آه از آن شبهای خنک تابستان که راه شب گوش می‌دادم. راه شب دوشنبه که محمد صالح علا اجرا می‌کرد و سه شنبه ها را مریم مه‌نگار...دقیقا به همان شب‌ها، حتی اگر یک انتخاب چند ساعته می‌داشتم به همان چند ساعت بر می‌گشتم که همه چیز همانطور بود که باید باشد. همانقدر آرام، ساده و پر از احساس امنیت...شاید سال‌های بعدش پر بود از پیروزی، تحسین، موفقیت، استقلال، سفر، عشق، قدرت، دوستی، لذت و... اما همین حالا اعتراف می‌کنم که زور تنهایی، درد، مرگ، ناامیدی، دوری و شکست خیلی بیشتر بود. به نظر ماندن و رفتن ...ادامه مطلب
ما را در سایت ماندن و رفتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goyesho بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 11:43

گوش هیچ درختی بدهکار تاریخ نیست. آنها تاریخ خودشان را دارند، به دور خود حلقه می‌تنند و ریشه می‌زنند در خاک. سرهایشان بر افراشته است و نگاهشان به آسمان....درختان، مخصوصا نخل‌ها، هرگز به چشمهای معصوم کودکان نشسته در زیر سایه‌شان خیره نمی‌شوند، آنها تابع قانون طبیعتند و گوششان پی شنیدن خنده‌های کودکانه نیست...اما وسطهای داستان، آنجا که بلاخره دل می‌کَنند از تماشای بیکرانگی آسمان، چشمانشان به دستان نوازشگر باد می‌افتد و روحشان گره می‌خورد به نوازش نسیم، دل می‌بازند به روح وحشی باد ... و اینگونه است که درخت‌ها عاشق می‌شوند... آنجور که شاعری خوش قریحه در مصراعی از یک غزل برایشان بسراید:"بیقرارم آنچنان که درختان برای باد"...و بید، عاشق ترین درخت تاریخ و مجنون‌ترین در برابر باد... که اصلا آفریده شد تا بی‌قرار باد باشد، در برابرش به رقص در بیاید و دست‌های ظریفش را به دستان باد بسپارد...‌آهای درختی که دو کودک در آرامترین بعد از ظهر تاریخ به زیرت سایه‌ات نشسته و به لنز دوربین خیره شده بودند، تو لابه‌لای عاشقانه‌های به دردنخور، از معصومیت چشمان آنها نیز برای باد خواهی سرود؟ رو به آن گوش‌ ِ گران خواهی گفت که "آنها بیگناه رفتند"؟؟؟ حتی بی‌شناسنامه، بی‌هویت و بی هیچ تابعیتی؟؟ نوشته شده در پنجشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۲ساعت 20:42 توسط | ماندن و رفتن ...ادامه مطلب
ما را در سایت ماندن و رفتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goyesho بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 11:43

در جایی میفرماید:ز اول وفا نمودی چندان که دل ربودیچون مهر سخت کردم سست آمدی به یاریبرخی از این قِسم دردها، در طول تاریخ منقضی نمی شوند و مثل کدهای ژنتیکی، از نسلی به نسل دیگر و از عصری به اعصار بعدی، سینه به سینه منتقل می‌شوند‌؛ آنهم بی کم و کاست. این است که زیاد فرقی نمی کند‌، آدم دنیا دیده ای مثل سعدی باشی که در قرن پرحادثه هفتم هجری، بخش زیادی از جهان را گُله به گُله گشته باشی و از هر گُلی حظ بویی برده باشی و عمری، خودت و این و آن را در کوره آبادی ها و شهرهای بزرگ، سرکار گذاشته باشی یا نوجوانی باشی در عصر تکنولوژی و دنیای مجازها، علافِ کافی شاپ و پارکهای مثلا علم و فناوری... ؛ در نهایت یکجایی یکی میاید و تقاص قبلی ها را سر تو در میاورد... به این شکل که طرف اول وفا می نموده و وقت و بی وقت پیغامی و پسغامی، ناز و کرشمه ای؛ گاه به شوخی و گاهی به طعنه، دل از این عزیزان بدبخت می ربوده و بعد از ولخرجی و حساب کردن پول کَفی و لاته‌های خانوم خانما و یا به روایت دیگری، در گیر و دار سلطه مغولان بر کوچه و پس کوچه‌های جهان در قرون وسطا، علاف ناز و غمزه یار می شدند و مهر سخت می کردند. اما در نهایت و به یکباره می بینند که طرف به قول محسن یگانه: پا گذاشت تو زندگیم... پاشو پس کشید و رفت، دور شد و فلان و بیسان.تا اینجا ماجرا را می گذاریم پای کارِ دل صاحاب مرده و اینکه حالا لابد هر چه دیده بیند، دل کند یاد و... با کمی اغماض و دلسوزی این ماجرای سوزناک را نظاره می کنیم. اما خداییش هرجور حساب می کنم و حتی سعی می کنم یک جاهایی آن جوان بخت برگشته را تبرئه کنم و کل ماجرا را بگذارم به حساب خامی و بی تجربگی ذات، اما واقعا درک حضرت شیخ سعدی با آن کوله بار تجربه، قدری سخت است که در بیاید و بگوید:عمری د ماندن و رفتن ...ادامه مطلب
ما را در سایت ماندن و رفتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goyesho بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 11:43

اینکه می گویند: "برای یک سامورایی همه جا ژاپن است"، دلالت می کند بر آن احساس مزخرف موجود "بما هُوَ موجود" بودن که ربطی به عرضیات مکانی و زمانی ندارد... و اصلا برای همین است که آدمهای افسرده همه جا افسرده‌اند، فرقی نمی کند در دستشان لیوان چایی باشد در مهتابی خانه کاهگلی مادربزرگشان، روی نیمکتی در بلوار کشاورز، در رستورانی در کناره رود مولداوا در پراگ و یا حتی خیلی دورتر، تکیه داده به پشتی ماشینی پارک شده در گوشه خیابانی در بلکسبورگ ویرجینیا. در هر حالتی افسرده‌ها، به اجبار روح درد کشیده‌شان را همه جا به دوش می‌کشند و بوی تعفن آن بخش فاسد و کپک زده وجوشان تمام حواس بویاییشان را در برگرفته، آن سرگیجه گنگ دردناک همه جا هست...از همان روزی که هوش برتر حاکم بر کائنات، تصمیم گرفت ما را از سیاره‌ای در یک کهکشان دور به درون سیاهچاله‌ای فرو کند تا از ته یک کرمچاله به راه شیری پرتاب شویم و در این سیاره رنج باقی سرنوشتِ از پیش نوشته شده مان را بازی کنیم، همه جای این کره خاکی، برای ما ژاپن بود؛ حالا نه اینکه تصور کنید قرار است سامورایی‌های پر افتخاری باشیم با شمشیری در دستمان و کلاه حصیری بر سر، که راه برویم و فخر بفروشیم بر قامت کج و کوله زمین... بر عکس، دون کیشوت‌های شکست خورده‌ای بودیم در درون پیراهن استیصال زده‌ی قابیل؛ پر از احساس گناه و پس‌زدشدگی از سرنوشت، با لاشه بخشی از خودمان که پیش از آن به قتل رسانیده بودیم و حالا بر دوش گرفته و از تنه بلند کوه‌ها بالا میبردیم و بر تن دشت‌ها می کشیدیم...و چه فرقی می کند کجای ناکجاآبادهای زمین باشی با آن قواره خم شده از درد، در کدام لحظه از تاریخ و در کنار کدام شخصیتِ آن سناریوی از پیش نوشته‌شده، این نمایش مضحک را بازی می‌کنی؛ خواه سکانس کشته‌شد ماندن و رفتن ...ادامه مطلب
ما را در سایت ماندن و رفتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goyesho بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1402 ساعت: 12:48

_ گفتی خوشی تو بی ما...

_ کس بی تو خوش نباشد... زین طعنه ها گذر کن، رو قصه دگر کن، وین تیغ را سپر کن.

"گستاخمان تو کردی، گفتی تو روز اول/حاجت بخواه از ما، وز درد ما خبر کن"... حالا بیا و تحویل بگیر، حتی حضرت مولانا هم از صبرتان به ستوه آمده بود وقتی اینها را می‌سرود، آنوقت شما چندصد هزار سال است که آن بالا نشسته‌ای و پیپت را چاق می‌کنی و با بی حوصلگی، لولیدن ما را در این پایین‌ها به نظاره نشسته‌ای؟

ماندن و رفتن ...
ما را در سایت ماندن و رفتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goyesho بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1402 ساعت: 12:48

این روزها دو کِرم کوچک نصف و نیمه فراموش شده از ۸۸ در سلولهای مغزم می لولند و دستم هم به هیچ جا بند نیست‌. اولی یک آهنگ رپ از خواننده ای که هرگز نمیشناختم با میکس تصاویری از ویرانه های آن سال کذایی. فقط یک عبارتش را به خاطر میاورم که میگفت: "سیگار میکشم پشت سیگار"... و خنده دار است که من سالهاست در جستجوی ترانه‌ای باشم که فقط همین یک عبارتش را به وضوح به خاطر دارم و باقی فقط تصاویر در هم ریخته ای است از آنچه ۸۸ را برایم به یک تروما تبدیل کرده بود. اصل کلیپ در کامپیوتر محسن سیو شده بود که بعدها هاردش سوخت و هیچ چیزی از خاطرات سالهای دورمان به جا نماند... تنها آهنگ رپی که در زندگیم گوش دادم، یا دقیقترش ؛ تنها اهنگ رپی که با شنیدنش متاثر شده ام و هنوز بعد از گذشتن ۱۴ سال، تنها بادی از آن لحن سوزناک به صورتم میوزد و خاطرات آتش گرفته ای را به ذهن میاورد که حالا حتی آن سلولهای خاک گرفته هم تمایلی به یادآوریشان ندارند...مورد دوم کتابی است با مجموعه داستان های کوتاه که گویا هرگز مجوز چاپ هم نگرفته بود و نویسنده فایل را به رایگان در نت گذاشته و وزیری همان سالهای ۸۸ یا ۸۹ برایم ایمیل کرده بود. یادم هست صبح روز یکشنبه ای بود که ایمیل را چک کردم و بدون بلند شدن از روی صندلی، تا ظهر کل کتاب را خواندم. فضای سیاه سورئالی داشت با داستانهایی همگی از دم تیره و تار، ناامیدی اندوهناکی ته هر داستانی بود که یک میخ به قلبت و یکی به سرت فرو میکرد و همانطور مات و مبهوت به صحنه ها و رویدادهایش خیره میماندی، بی آنکه حتی قادر به کوچکترین واکنشی باشی... بعضی داستانهایش را به خاطر دارم؛ فی المثل یکی در مورد عنکبوت بیوه سیاهی بود که از فرآیند به دنیا آمدن خودش شاکی است، اما در نهایت تسلیم غریزه تولید مثل م ماندن و رفتن ...ادامه مطلب
ما را در سایت ماندن و رفتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goyesho بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 13:04

بعضی چیزها نمیتوانند بیشتر از یک حدی باشند، مثل سرعت که هرگز سریعتر از نور نمیشود و یا گرما که نمیتواند بیشتر از یک با ۳۲ صفر در مقابلش باشد...مثل زیبایی که نمیتواند حدی بیشتر از تو داشته باشد و درد که سخت تر از دوری تو برایم تعریف نشده است.‌‌‌.‌.ولی در میان همه اینها صبر جنسش کمی متفاوت است. در برابر درد، در برابر زیبایی، سرعت، دلتنگی یا هر چیزی دیگری، نسبتش فرق میکند. صبر موجودیتی نسبی و سیالتر دارد که مجبور است خودش را در هر قالبی بریزد، با آن شکل بگیرد، پس حد مشخصی هم ندارد..و من گاهی در برابر صبر هم سیال میشوم.در جوانی، معمولا بی تابانه صبور بودم، در واقع صبرم، بیشتر توام با بی قراری بود. اما حالا در آستانه میانسالی، خیلی آرامتر، صبورم. بی هیچ بی قراری خاصی... ولی در میان این همه صبوری ها، گاهی قلبم( جایی که خیلی وقت است حس نمیکردم وجود داشته باشد) سنگین میشود و میگیرد...جسم صبر می کند و قلب تاوانش را می‌دهد... ماندن و رفتن ...ادامه مطلب
ما را در سایت ماندن و رفتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goyesho بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 13:04

دوست دارم سرم خلوت باشد، وقت آزاد زیادی داشته باشم تا ساعتها به نقطه ای خیره شوم و به تو فکر کنم... ساعتهای متمادی بی هیچ وقفه و مزاحمتی؛ لبهایت را به وقت لبخند زدن به یاد بیاورم و آن دو چشم جادوییت را که به وقت ذوق زدگی، سبز تیره میشود و طلاییهای لابه لایشان از آفتاب هم درخشانتر ...

و گرم شوم، گرم شوم و باز هم گرمتر...

ماندن و رفتن ...
ما را در سایت ماندن و رفتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goyesho بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 19:16